پس از رحلت پيامبر (ص) نخستين واقعهاي که مسلمانان با آن رو بهرو شدند موضوع تکذيب وفات آن حضرت از جانب عمر بن خطاب بود.او در برابر خانه پيامبر (ص) افرادي را که ميگفتند پيامبر فوتکرده استبه قتل تهديد ميکرد. هرچه ابن عباس و ابن مکتومآياتي را که حاکي از امکان مرگ پيامبر بود تلاوت ميکردند مؤثرنميافتاد. حرکات او که با نهايت شدت و قوت انجام ميشد همه رابه تعجب و ترديد انداخته بود و پارهاي پرسيدند: آيا پيامبرسخن خاصي با تو گفته يا وصيت ويژهاي در مورد مرگش با تو کردهاست؟ او جواب منفي داد. طولي نکشيد که دوست او ابوبکر کهدر بيرون مدينه به سر ميبرد به وسيلهاي به مدينه فرا خوانده شد. ابوبکر هنگامي به مسجد رسيد که عمر در ميان مردم، خشمناک،کساني را که سخن از وفات پيامبر (ص) به زبان ميآوردند، باانتساب آنان به منافقان، تهديد به قتل ميکرد. ابوبکر بامشاهده اين صحنه جامه از چهره پيامبر به سويي زد و پس از بيان چند جمله به مسجد آمد و بي محابا به عمر گفت: «آرام باش عمر،خاموش» و سپس با استشهاد به آيه اي از قرآن (آيه 30 سوره زمر: (انک ميت و انهم ميتون) (تو ميميري و ديگران نيز ميميرند) که قبل از او ديگران نيز تلاوت کرده بودند عمر را خاموش و وفات پيامبر را تاييد کرد. اين گفتگوها حتي اگر صحنه سازي ازپيش طراحي شده نبود، تا همينجا ميتوانست مردم را به نقش ابوبکر در رهبري جامعه مسلمانان و آرام ساختن اوضاع متوجه سازد
در همين حال که پيکر مطهر خاتم الانبياء (ص) بر زمين بود وبني هاشم در غم بزرگ از دست رفتن آخرين فرستاده خدا به سوگ نشسته بودند، عده اي از انصار به دليل مشاهده اين رفتارها که حاکي از نوعي تحريکات سياسي مهاجران براي تصاحب مقام جانشيني پيامبر، بود به انگيزه چاره جويي براي زمامداري مسلمانان، درمحلي به نام سقيفه بني ساعده تجمع نمود. آنها چنين وانمودند که تعيين جانشيني پيامبر نيز مانند ديگر امور اجتماعي با گفتگوي بزرگان قوم، امري شدني است. پيغمبر (ص) خود هنگامي که زنده بوددر کارهاي بزرگ با مهاجر و انصار مشورت ميکرد
در همين لحظات کسي براي ابوبکر و عمر خبر آورد که انصار به گردهمايي پرداخته اند تا فردي را از ميان خود به زمامداري برگزينند. وي و ابوبکر چون از برپايي چنين انجمني آگاه شدندجسد پيامبر را که براي غسل آماده ميشد ترک کردند و بي آنکه به کسي چيزي گويند به انجمن انصار در سقيفه پيوستند. آن دو درميان راه به يار ديرين خود ابو عبيده بن جراح رسيدند و هر سه راهي سقيفه شدند. در آنجا سعد بن عباده، پيشواي خزرجيان، با حال بيماري و تب،ميان گروهي از انصار (اوس و خزرج) نشسته بود و سخنگويي از سوياو در فضايل انصار و اولويت آنان بر مهاجران در خلافت سخن ميگفت. معلوم نميتوان داشت که انگيزه اقدام سعد و اجتماع انصار در سقيفه بدون مقدمه و ناشي از رياست طلبي آنان بوده،يا بر اثر اطلاعات جسته و گريخته و قراين و اماراتي که دلالت بربرخي پيش بينيها و مقدمه چينيهاي سران مهاجران داشته است.آنچه منطقي تر مينمايد اين است که طرح چنان سخناني از سوي انصار در آن ساعات، واکنشي در مقابله با اقدامات مهاجران باشد، نه موضعگيري در برابر وصاياي پيامبر خدا (ص). اما هرچه بود تاريخ آنان را نخستين گروهي ميشناسد که به طور رسمي برخلاف خواسته رسول خدا (ص) اقدام به برپايي جلسه مشورتي براي تعيين جانشين پيامبر کردند. شايد هم اگر ديگران سالها پيشتراز ايشان مرموزانه در پي همين هدف بودهاند، چون زيرکانه ترمقاصد خود را دنبال ميکردند کمتر کسي توانسته است از کرده ايشان رد پايي بر اين منظور بيابد. در هر صورت ترديد نيست که مهاجران به مراتب نسبتبه انصار ازاطلاعات و تجارب اجتماعي و سياسي بيشتري برخوردار بودهاند. بههمين سبب در آن نشست انصار از مهاجران شکستخوردند. غير ازاينکه به موجب همان اقدام علني بر خلاف فرموده رسول خدا (ص)براي هميشه از رسيدن به خلافت محروم ماندند. با اين همهنميتوان انکار کرد که حرکات مرموزانه برخي مهاجران عامل مهميدر اقدام انصار بوده است. آن حرکات تا آنجا که از نگاه تاريخ مخفي نمانده به قرار زير است:- تخلف بعضي از مهاجران از همراهي با لشکر اسامه به رغمتاکيد پيامبر بر اعزام هرچه سريعتر آن. جلوگيري ازنوشتن وصيت پيامبر - انکار وفات پيامبر از سوي عمر- پيشگوييهاي پيامبر در باره محروم گشتن انصار از حقوق اجتماعي خود و روي آوردن سياهي آشوبها در آينده نزديک. [1] اين امورانصار را واداشت تا نسنجيده براي حفظ موقعيت و منافع خود به دست خويش زمينه ساز شکل گيري بزرگترين فتنه در سراسر تاريخ اسلام گردند و شکافي در اجتماع مسلمانان پديد آورند که هرگز به هم نيايد
در سقيفه نخست انصار در فضل خود سخن گفتند و آنگاه عمر بن خطاب به مخالفت با ايشان پرداخت و خلافت را حق مهاجران برشمرد. چون گفتگوها به خشونت گراييد ابوبکر پيش شتافت و خودفصلي در بيان فضايل مهاجران ايراد کرد و با زباني نرم راي رابا استفاده از اختلاف ديرينه دو قبيله بزرگ در مدينه (اوس وخزرج) به مهاجران اختصاص داد. پس از اين گفتار بعضي بدين راضي شدند که کار حکومت با شرکت هر دو دسته مهاجر و انصار انجام شودو گفتند: از ما اميري و از مهاجران اميري. ليکن ابوبکر اينراي را نپذيرفت و گفت: چنين اقدامي وحدت مسلمانان را بر هم خواهد زد. امير از ما و وزيران از انصار انتخاب شود و بدون مشورت آنان کاري صورت نگيرد. [2] او روايتي از پيغمبر (ص) نقل کرد که الائمه من قريش. اين روايت با آنکه به طور کامل ذکرنشد، سخني بود که در چنان مجمع اثري بزرگ به جا گذاشت و به دعوي انصار پايان داد. به نظر ميرسد دشمني ديرينه دو قبيله انصار، (اوس و خزرج) نيز در پيشبرد نظر مهاجران بي تاثيرنبوده است، چه بر فرض که امارت به انصار ميرسيد هيچ يک از ايندو قبيله راضي به رياست قبيله ديگر نبود. چون زمامداري مهاجران و قريش مسلم شد، گفتگو بر تعيين شخص به ميان آمد. آنها که در آن مجلس کار را در دست داشتند هر يک به ديگري واگذار ميکردند. سرانجام عمر و ابو عبيده جراح، ابوبکر رابه رياست پذيرفتند و با او بيعت کردند. در همين هنگام فريادهابه موافقت و مخالفت بلند شد. طبري نقل ميکند که حتي بعد ازبيعت عمر با ابوبکر هنوز جمعي از انصار بودند که به اين تصميم اعتراض داشته، بانگ برآوردند:«ما جز با علي با هيچ کس ديگر بيعت نخواهيم کرد.» ولي اين فرياد و فريادهاي ديگر در آن آشوب گم شدند. بعد از عمر وابو عبيده، مهاجران حاضر با ابوبکر بيعت کردند. [3] دو گروه انصار چون خود را شکست خورده ديدند هر يک در از دست ندادن آخرين موقعيت، در بيعت با ابوبکر نسبت به هم پيشدستي کردند.اوسيان گردن به فرمان رهبر قريشي را مطلوبتر و مفيدتر از اين ميدانستند تا اينکه بگذارند رئيس قبيله رقيب (خزرج) بر آنهاحکمراني کند. از همين رو در ميان ايشان اولين کسي که باابوبکر بيعت کرد، سعد بن حضير (يکي از رؤساي اوس) بود. [4] سرانجام سياست گروهي و رقابتهاي طايفهاي ابوبکر را قادر به مطالبه بيعت از اکثر مردم کرد. از طرفي رقابتهاي طايفهاي درميان قريش و بخصوص در ميان مهاجران، قبول رهبري ابوبکر که مردي از تيره کم اهميت بنو تيم بن مره بود آسانتر ساخت. بنو تيم هرگز در جنگ قدرت و تعارضات سياسي که قبايل رقيب قريش (همچون بني اميه و بني هاشم و بني مخزوم) را به ستوده آورده بود، درگير نبوده اند. از طرف ابوبکر از اعتبار خاصي برخورداربود و در زيادي سن و برقرار ساختن رابطه نزديک با پيامبر درپي تزويج دخترش با پيامبر (ص) و اظهار حمايت از اسلام از ابتداي رسالت، جلوهاي کسب کرده بود. بر پايه مآخذ ابوبکر و عمر از زمان بسيار دور اتحادي را تشکيل داده بودند که ابو عبيده جراح عضو سوم آن بود. اين سه نفراهميت و نفوذ چشمگيري در شرافت اسلامي نوظهور و نيز در سياست گروهي عليه حکومت اشرافي مکه کسب کرده بودند
پس از جدالهاي لفظي و مشاجره، ابوبکر با پنج راي به عنوان خليفه رسول الله انتخاب شد. اجتماع کنندگان هنوز پراکنده نشده بودند که عده اي سواره و پياده در شهر خودنمايي کردند. قبيله بني اسلم که وابسته مهاجران بودند، وارد مدينه شدند، به آن سان که کوچه ها را پر کردند و با ابوبکر بيعت نمودند. [5] شيخ مفيدبه روايت از ابو مخنف آورده است که بني اسلم براي تهيه خواربار به مدينه آمده بودند. به آنان گفته شد: اگر به ما ياري دهيد که براي جانشين پيامبر (ص) بيعت ستانيم، به شما خوار وبار ميدهيم. پس بني اسلم به اميد دريافت خوار و بار به ياري برخاستند، تا آنجا که هر کس را که از بيعت خودداري ميکرد باضرب و زور بدين کار مجبور مي ساختند. [6] بيسبب نبود که عمرميگفت: من تا بني اسلم نيامده بودند به پيروزي اطمينان نيافتم. [7] .
در آن هنگامه ديگر جاي هيچ اقدام مخالفي که بتواند به نتيجه انجامد وجود نداشت. کمترين مخالفت با شديدترين پاسخ و شوم ترين کشتار و اختلاف مواجه ميشد. تا اينجا به خوبي معلوم بود که آن گفتگوها و مشورتهاي سران قبايل، نظر عمومي مسلمانان مدينه رادر بر نداشت و آنان هيچ فرصت انديشه در اين باره نداشته ومخالفان نيز با تهديد و تطميع سکوت کردهاند. نيز با مطالعه متن گفتگوها و دقت در استدلالهاي طرفين، آنچه که معيار تعيين حق اولويت خلافت مطرح و بر آن تاکيد و توافق ميشود و بر همان اساس «ابوبکر» خليفه ميگردد، مساله خويشاوندي و نسب باپيامبر (ص) ميباشد. اما به راستي آيا طبق اين معيار کسي شايسته تر از ابوبکر يافت نشد؟ ابوبکر خود در فرداي آن روز اين پرسش را پاسخ گفت. وي به مسجد پيامبر آمد و عمر خطبه اي درفضيلت و سبقت او در اسلام و ياري وي از دين و همراهي اش باپيغمبر (ص) از مکه به مدينه خواند و از مردم خواستبا او بيعت کنند. مردم نيز جز عدهاي از انصار [8] و خويشاوندان پيغمبر (ص)بيعت با او را پذيرفتند و ابوبکر به طور رسمي به خلافت رسيد.او در آن مجلس خطبه اي خواند و در ضمن آن گفت: مرا که براي زمامداري برگزيدهايد بهترين شما نيستم حاضرم اين مسؤوليت رااز گردن خود بردارم. من در کار خود و اداره امور مسلمانان به کتاب خدا و سنت رسول خدا رفتار خواهم کرد. جز آنکه همراه پيامبر فرشته اي بود که او را از گناه و خطا بازميداشت اماآگاه باشيد که مرا شيطاني است که گاهي مرا فرو ميگيرد. هرگاه پيش من آمد از من بپرهيزيد. [9] با بيعت مردم با ابوبکر کارتعيين زمامدار به ظاهر پايان يافت. اما از آن زمان تا حال وآينده اين پرسش باقي است که چرا در چنان مجلس مشورت که سرنوشت مسلمانان تعيين ميشد، خاندان حصرت محمد (ص) را در زمره مشاوران به حساب نياورند؟ براي آشوبگران سقيفه کاملا هويدا بود که فراخواني خاندان پيامبر اکرم به آن مجلس، مانع از پيشبرد اهداف آنان است. زيرادر آن صورت ايشان حقايقي از فرمايش هاي رسول اکرم (ص) را که گوياي منزلت خود بود به ياد مردم ميآوردند و توطئه ها خنثي ميشد. به همين منظور بازيگران سقيفه براي اين کار بهترين زمان ممکن را انتخاب کردند تا اهل بيت به موجب اشتغال به مراسم تجهيز پيامبر (ص) فرصت حضور نيابد
اين پرسش که چرا در سقيفه خاندان وحي را به شور نطلبيدند درهمان زمان نيز از سوي برخي مطرح شد. اما پاسخي که از طرف گردانندگان حکومت ارائه ميشد اين بود که اين حرکت تصميمي ازپيش طراحي شده نبود بلکه ناخواسته و به يکباره اتخاذ شده است. صميمي ترين يار ابوبکر، خليفه دوم، بعدها گفت: انتخاب ابوبکربراي زمامداري کاري ناخواسته و ناانديشيده بود که خود جوش پيش آمد اما خداوند آثار زيان بار احتمالي آن را پيشگيري کرد. [10] او اين سخن را پس از وقتي بيان کرد که اين زمزمه درميان مردم رواج يافته بود که: اگر خلافت براي ابوبکر به تعيين پيامبر (ص) نبوده و با راي تني چند از افراد، استوار شده است پس هم اينک نيز مردم حق دارند با رايي به مراتب افزونتر،ديگري را به زمامداري برگزينند
جز دلايل و قرايني که پيشتر برشمرديم شواهدي نشان ميدهد که آن تصميم با توطئه قبلي صورت گرفته است و گرنه براي گروهي اندک چگونه زمينه و امکان کودتايي اين چنين وجود داشته است؟! برخي شواهد بر توطئه بودن آن غايله به قرار زير است: الف- در آيه اي از قرآن در هشدار الهي به پيامبر (ص) چنين ميخوانيم: (و من اهل المدينه مردوا علي النفاق لا تعلمهم) [11] يعني هم اينک در شهر تو مدينه از کساني که به ظاهر اسلام آوردهاند هستند کساني که بر نفاق خويش باقياند (آنان که برنفاق خو گرفته اند و دمي از روي حقيقت به تو ايمان نياورده اند)غير از آنکه نفاق ايشان چنان زيرکانه است که اگر ما آنها رابه تو معرفي نکنيم هيچ گاه آنان را باز نشناسي! ب- تلاش عمر و ابوبکر براي تصدي امامت نماز به جاي پيامبر (ص)در ايام بيماري آن حضرت [12] ج- گفتار امام علي (ع) به عمر که «شير خلافت را بدوش که برايتو نيز نصيبي خواهد بود. امروز زمام آن را محکم براي ابوبکردر دست گير، تا فردا در اختيار تو باشد.» [13] د- نامه معاويه به محمد بن ابي بکر و اشاره به همدستي ابوبکرو عمر بر ضد علي (ع) و غصب خلافت. [14] ه- واگذاري خلافت از طرف ابوبکر به عمر و سخن عمر پس ازمضروب شدن به دست ابو لؤلؤ که اگر ابو عبيده زنده بود، او را به جانشيني برمي گزيدم. [15] در برخي از روايات نيز به اين زمينه چيني که ريشه در گذشته (زمان رسول اکرم-ص-) داشته تصريح شده است. [16] حوادث بعدآشکار نمود که انتخاب خلفا در عهد هر سه خليفه بر اساس آن بودکه خلافت در خاندانه اي قريش به جز خاندان بني هاشم به گردش درآيد. و در اجراي اين سياست، قريشيان، اول «ابوبکر» را ازتيره تيم و سپس «عمر» را از تيره عدي، و پس از او «عثمان»را از تيره بني اميه، براي خلافت انتخاب کردند. خلفا بر پايه همين مقصد و سياست، انصار و بني هاشم را از صحنه سياست دورنگاه داشتند و به هيچ وجه رياست ارتش در فتوحات و حکومت شهرهاي اسلامي را به آنان واگذار نکردند
[1] صحيح بخاري، ج 8، ص 86 به بعد؛ المغازي واقدي، ج 2، ص113؛ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 130.
[2] اين وعده هيچ گاه تحقق نيافت.
[3] تاريخ طبري، ج 1، ص 1818.
[4] الاستيعاب، ج 1، ص 172.21.
[5] تاريخ طبري، ج 3، ص 205.
[6] الجمل، شيخ مفيد، ص 59؛ لامنس بااستناد بر مطالب تاريخابن فرات نوشته است اين گروه سه نفره (ابوبکر، عمر، ابو عبيده)از همکاري بني اسلم مطمئن شده بودند (ص 142، حاشيه 7).
[7] تاريخ طبري، ج 3، ص 222.
[8] از گروه بيعت نکردگان، سعد بن عباد رئيس قبيله خزرج کهاز بيعتبا ابوبکر سر باز زد، هيچگاه در نماز او حاضر نشد. درروزگار خلافت عمر به زخم تير از پا درآمد. جز سعد، علي(ع) وبني هاشم و چند تن ديگر از صحابه نيز تا مدتي از يعتباابوبکر سر باز زدند.
[9] طبقات ابن سعد، ج 3، ص 212، تاريخ طبري، ج 3، ص 223،الامامه، ج 1، ص 16.
[10] سيره ابن هشام، ج 4، ص 308؛ تاريخ طبري، ج 3، ص 205.
[11] سوره توبه، آيه 110.
[12] مسند احمد، ج 1؛ تاريخ طبري، ج 3، ص 190.
[13] ابن ابي الحديد، ج 6، ص 11.
[14] مسعودي، مروج، ج 3، ص 21 و 22.
[15] ابن سعد، ج 3، ص 413.
[16] مسند احمد، ج 1، ص 110.